پدربزرگم از ده سالگی سیبیل داشته، اصلا سیبیل برایش مثل یک یادگاری قدیمی است، چیزی مثل ساعت زنجیر دار پدرش، دست خط دوست داشتنی مادرش یا چه می دانم..! مباشر قدیمی خانه ی پدری اش.اینها را پدر می گوید که خودش هم سیبیل دارد.
پشت لبش جارویی بلند و دوست داشتنی است با دانه های درشت خوابی روی دهان.پدر باز می گوید: برای اینکه زیاد حرف نزنی و بیشتر گوش بدی! اما خودش اهل گوش دادن نیست و دائم قصه می گوید.پدر بزرگ هم زیاد قصه می گوید. سیبیل پدربزرگ سفید است و کدر، سفیدی برفی را دارد که بعضی جاهایش خاک نشسته باشد، رنگ کاهی غمگینی که حاصل هفتاد سال سیگار کشیدن است. پدرم می گوید: هفتاد سال است که می خواهد ترک کند و نمی شود. این را می گوید و غمگین با شانه های افتاده می اید سراغ ما و با صدای اهسته ای می گوید، الان سیبیل هایش را می تراشد!!
مثل این است که چیزی درداور عین کنده شدن رویه ی کهنه ی یک زخم به جانم می افتد می گویم: نمی شود تا زنده است این بلا را سرش نیاورد، دق میکند بعد با غصه پشت سر پدربزرگ را می بوسم.
بعد می روم که توی راهروهای قدیمی بیمارستان گم شوم از پله هایش پایین بلغزم و توی کوچه های دور و ور دنبال طوطی بگردم.همان طوطی هایی که زندگی شادمانه ای در کنار کلاغ ها دارند و صدای بامزه شان که دائم دارد صدای پرنده ای را تقلید میکند مثل اوازی اشنا توی کوچه ها می لغزد.
پدربزرگ می گوید: یک افسر المانی دوتا طوطی اش را گذاشت روی درخت اولی خودش فرار کرده بود البته و دومی را به عشق آن یکی فرستاد بعد طوطی ها زیاد شدن و درختهای خیابان پر شد از طوطی های سبز که هم بلد بودن سوت بلبلی بزنند، هم قارقار کلاغ را تقلید می کردند
چه قصه ی عاشقانه ای است قصه ی سیبیل پدربزرگم...